لنالنا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

لنای من دنیای من

تولد مامان لنا

         عزیز دلم 25 دی روز تولد من بود.از چند روز پیش هی میگفتی مامانی واسه تولدت کی هارو دعوت می کنی؟ قولش هم گرفتی که هم شمع ها رو فوت کنی و هم کیک رو تو ببری. اجازه ی باز کردن کادوها رو هم دادی به خودم ولی بعد زدی زیرش و گفتی که باید خودم بازشون کنم. سوالات مختلفی به ذهنت خطور می کرد مثلا گفتی مامان من تو تولدم زنبور شده بودم تو چی می شی؟ بعدش هم پیشنهاد دادی که من هم هاپو بشم!!! یا می گفتی مامانی چرا مهمون هامون زیاد نیستن؟ چرا بادکنک نداری؟ چرا آرایشگاه نرفتی؟... به نظرت مهمونا واسه من هم کادو میارن؟ و سوالاتی از این قبیل... عصر هم بهم گفتی که من می خوام تورو سوروپریز کن...
26 دی 1392

روزهای خوب با تو...

این روز ها خوش می گذرد به ما! خوش می گذرد چون تو هستی! هستی و باعث خلق لحظات زیبا می شی،با دست های کوچکت و چند برگ کاغذ رنگی و چسب... خوش می گذره وقتی می گی مامانی کاردستی تموم شد؟ خوش می گذره وقتی چسب رو می بینی و از خود بی خود میشی... خوش می گذره وقتی حین درست کردن دوربین دستمه و این لحظات ثبت می شه! خوش می گذره وقتی ذوق نشون دادن کاردستی رو به بابایی داری... خوش می گذره همه جا و همه وقت؛ اگر تو باشی... کاردستی هات خیلی زیبا هستن عزیزم؛ تمامشون رو بایگانی کردم برات... برای وقتی که بزرگ شدی! همراه با فیلم و عکس هایی که بهشون مربوطه،می دونم که خیلی خوشت میاد...! دوستت دارم کوچک منظمم... این هم از کاردستی های این...
19 دی 1392

کریسمس2014

                  خوشگلم امسال هم مثل سال های پیش هاجرجون برای کریسمس برنامه داشت. امسال با سال های پیش یه فرقی که داشت این بود که تو خودت منتظر کریسمس بودی و هی بهمون میگفتی بابانویل کی میاد؟جورابمو آماده کنید می خواد برام کادو بیاره و کلی ذوق می کردی. وقتی رفتیم خونه ی هاجرجون و دیدی که برات درخت کریسمس تزیین کرده و کلی کادو دورو برشه یه هورای بلند کشیدی و یه خوشحالی اساسی... هاجر جون مرسی امسال هم برامون یه شب خاطره انگیز ساختی. عزیزم این بابانویل رو خاله ژاله و اعظم جون برات درست کردن.مرسی از هردوشون. ...
14 دی 1392

4و نیم سالگی

روزها می گذرند، با چشم بر هم زدنی... عزیزدل من؛ به یاد 4 سال و 6  ماه پیش می نویسم... به یاد تک تک دقایق و ثانیه ها و لحظه هایش... که عزیزترین لحظه هایم بودند، بی شک ناب ترینشان... لحظه های مادر بودن! که جز مادر باشی،نمی توانی درکشان کنی! لحظه ی دنیا آمدنت،اولین شیر خوردنت... دست بالا آوردنت،چیز در دست نگه داشتنت! اولین خنده های ارادی ات... نشستنت،دندان درآوردنت،راه رفتنت... لحظه های نفس کشیدنت کنار من،درست دهان به دهان من؛ آنجا که نفسم را باتو هماهنگ می کردم که بازدم تو دم من باشد... لحظه های پر شور دویدنت! لحظه هایی که چشمانت مرا می جست! لحظه های پر مهر خوابیدنمان! بوسه های لطیفت،نوازش دست های کوچک و ...
12 دی 1392

کریسمس

         عزیز دلم هرسال کریسمس هاجرجون برات یه برنامه های قشنگی داره.از چند روز مونده به کریسمس به فکر کادوهای تو هست که خوشحالت کنه.از طرف بابا نویل برات زنگ می زنه ،باهات حرف می زنه،بهت می گه که بابا نویل برای بچه های خوب کادو میاره... یه جوراب هم خودش برات درست کرده که هرسال پشت در آویزون می کنه و توشو پر از کادوهای خوشگل و شکلات های خوشمزه میکنه .تو هم که عاشق کادو و شکلات... به من و بابا بهروز هم سفارش می کنه که یادتون نره تو جوراب لنا کادو بذارین.خاله ژاله هم هر سال برات یه کلاه خوشگل می بافه که از همینجا از خاله ژاله هم تشکر می کنم. نانازم بدون که هاجر جون واقعا عاشقته،وقتی برات یه کاری میکنه...
9 دی 1392
1